فیلسوف مرده !

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.... (بوف کور)

فیلسوف مرده !

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.... (بوف کور)

بلاتکلیف احمق

            

 

اگه دنبال مطالب پرمحتوا به این وبلاگ اومدین همین الان اینجا رو ترک کنین.( به پایین صفحه مراجعه شود.)

زندگیم رنگ دلتنگی گرفته

یادم باشه دفعه بعد که با کسی دوست شدم از همون اول ازش قول بگیرم که تحت هیچ شرایطی حق نداره  ازم دلگیر یا ناراحت بشه. تا ابد دهر.

چند روز پیش فهمیدم رنگ دلتنگی زندگیم حتی با شکلات کاکائویی با طعم توت فرنگی هم از بین نمی ره. دلم بدجور گرفته. دیکلو فناک لطفا. 

 ناگهان چقدر دیر زود شد. همیشه زود دیر می شد.

 چرا من اینطوریم نکنه مسموم شدم.

هرکی میگه من خرم خودش خره.

چقدر سردمه. هوا خیلی سرده. من سردمه. چرا هیشکی بهمیه تو نمیده. آرش سردشه. دیگه کسی به آرش ....

 

از چراغ قرمز عبور نکنید!

 

شاعر می فرماید:

 

" تو کز محنت دیگران بی غمی       نشاید که نامت نهند آدمی"

 

   امروز یه 206ی در جواب التماسهای یه پسر 10-12 ساله که می خواست یکی از کتاب دعا هاش رو بخره شیشه ماشینش رو داد بالا و کولرو روشن کرد. حس می کنم وبلاگ شباهت زیادی به توالت داره، آدم می تونه با خیال راحت هرچی دلش خواست توش بالا بیاره.

 

روز قیامت کفترها چه جوابی دارن؟

روز قیامت کفترها چه جوابی دارن؟

 

   نزدیکهای غروب بود. از اون ابرای سیاه بارونی آسمون رو پوشونده بودن. رفتم بالای پشت بوم. یه مدت پیش مامانم گفته بود پسر همسایه کناریمون کفتر بازی می کنه. هیچ وقت نفهمیده بودم کفتر بازی یعنی چی؟ یعنی چیکار می کنن با کبوترها. مثل گاو و گوسفند نگهشون می دارن تا بمیرن یا شایدم می کشن می خورنشون.( شنیدم گوشن کفتر واسه درد پا خوبه.) تخم کفتر همه که کسی نمی خوره یعنی زیاد نمی خورن آخه خیلی کوچولوه.( یه بار خوردم. خونه خواهرم. 15 تاش رو توی یه تابه نیمرو کرد.) ولی امروز بعد الظهر خیلی چیزای جدید فهمیدم. خیلی بیشتر از مقاله ای که توی مجله چلچراغ در مورد کفتر بازی خونده بودم.

   اول سلام کردم و کنار دیوار واستادم مشغول تماشای کفترا شدم.خیلی بامزه بودن. همه شون سر حال و قبراغ و البته گشنه. انگار عمدا اونا رو گشنه نگه می داشتن. (راستش اینو نپرسیدم.) سه تا شون نوکها شون رو به هم چسبونده بودن و از سرو کول هم بالا می رفتن. شبیه دعوا کردن بود ولی یکی از پسرا گفت دارن هم دیگه رو نوازش می کنن. یه ساعتی مشغول تماشای کفترا بودم. گاهی یکی از پسرا یه سنگ می انداخت تا کفترا رو پر بده. گاهی هم دنبالشون می کرد. می خواستم یه چیزی بپرسم ، نمی دونستم چطوری؟ منتظر یه فرصت بودم. یکدفعه دلو زدم به دریا و پرسیدم:

همین طوری اینا رو می خرین نگه می دارین تا بمیرن؟

پسر همسایه با صدای بم آرومی گفت:

اینا رو نمی خریم. هیچ کدوم از اینا رو نخریدم.

{با خنده} پس از کجا آوردی؟

همین جوری اومدن اینجا.

همین چوری ؟ کاری نمی کنین؟

خوب... دون می پاشیم. یه کفتر پر میدیم میره یکی دیگه میاره و.... اون وقت یه ماه بالشو می بندیم با نخ بعد از اون دیگه همین جا می مونه.

   باورم نمی شد انگار چشمام تار میدیدن. عین برق گرفته ها زل زده بودم به کفترا که چجوری دون ها رو از هم می قاپن. اون لحظه از همه کفتر های دنیا بدم اومد. حس کردم همشون هوس بازن. سر هر بامی دوون باشه می شینن. با هرکی اونا رو به سمت دون ببره میرن. تا اون موقع فکر می کردم کفتر بازها کفترها رو به بازی می گیرن ولی انگار قواعد بازی دوطرفه س. کفترها ، صاحباشونو بی رحمانه تر به بازی می گیرن. پسر همسایه مون می گفت این قاتون کفتر بازیه. ولی این منصفانه نیست، خدای من، این قانون اصلا منصفانه نیست. یعنی قاضی این قانون کی می تونه باشه.

   کفترا زود از سر بام می پرن و زود سر بام دیگه می شینن، زود.... خیلی زود تر از اونی که بشه اونا رو مال کسی دونست. کفتر ها هیچ وقت مال کسی نمی شن. کفتر ها آزادن؛ یه آزادی تهوع آور، دل بهم زن. آزادی یا هوس. حس می کنم گورکن زشت بدبو واسم دوست داشتنی تر از کفتر های خوشکل و طوقیه.

   من از کفتر ها بدم میاد... از کفتر بازها هم همینطور.... من می خوام تنها باشم. فکر نکنم کفترا و کفتر بازا هیچ وقت گریه کنن. ولی من که کفتر باز نیستم.

 

   میگن وقتی بارون می باره دعا زود تر مستجاب می شه. امشب یک ساعت زیر بارون قدم زدم. رعد و برق هاش زمینو روشن می کردن. وای که چه حالی داشت بوی خاک بارون خورده. عین موش آبکشیده شده بودم وقتی می خواستم برم داخل امامزاده مراد.

یک دعای کوچولو از طرف یه دل گناه کار برای پاکترین پاکان

یک دنیا درد دل همراه با یک دعای کوچولو از طرف یه دل گناه کار برای پاکترین پاکان.

 

   هیشکی ندید، هیشکی نفهمید و هیشکی هم نشنید. فقط و تنها فقط تو بودی که همه چیزم رو دیدی ، فهمیدی و شنیدی. تو شاهد باش که تا همین لحظه که برای همیشه با هم غریبه شدیم به عهدم پایبند موندم و اون برای من آخرین بود. خدایا الان حس می کنم وظیفه من تموم شده و دیگه هیچ مسئولیتی در قبال این بنده ی تو ندارم. از دوباره باید بسازیم. همه چی رو از اول. همیشه برای دوباره نو شدن وقت هست. برای جبران گذشته دیگه دستم کوتاست ولی آینده چرا. پس از این به بعد فقط به آینده خواهم اندیشید. به امید روزی که حقیقت رو به هر دو مون نشون بدی و هر کدوم رو به حقش برسونی.

   دشت سر سبز، سایه درخت تکیده، آوای گنجشکان و غوکان مردابی، هم صحبتی دلنشین، سیب سرخ حوا، گناه نیمه شب و توبه سحرگاهان.

   من از عینک دودی بدم میاد، دیگه هیچ وقت عینک دودی به چشمم نمی زنم. چه خوب شد شکستمش.

چهار سکانس از هوس ، معرفت ، خودخواهی و انصاف

سکانس اول [یه کوچه بن بست، نزدیک غروب]
   1...2...3... حالا ... ستاره های امید جاها عوض. گور بابای غدیر پارک. تو بیا این ور پیش من، تو هم برو امتحان فوق لیسانس بده. ایشالا فبول می شی. چه رشته ای دوست داشتی؟ آهان یادم اومد مهندسی زلزله!! می ری  شهرستان یا شایدم پایتخت. خدا خیلی خوبه! نه؟  دوستش داری؟ من که خیلی دوستش دارم. برای آخرین بار پیشنهاد میدم. میشه؟ نه نمیشه!!! بومممممممممممممممم....                موبایلم شکست!!!

سکانس دوم[یه پارک متروکه، چراغاش همه شکستس، تاریک تاریک]
   راوی:   امروز آتیش سیگارم رو با کف دست چپم خاموش کردم. خیلی سوخت. هنوز جای تاولش هست. دستم رو که مشت می کنم خیلی درد می گیره. میگن از نشونه های اولیه ی حیات احساس درده. حداقل حالا مطمئنم که زنده ام.
   به اسم درد قم که هنوزم بهش وفادارم. بخدا وفادارم... به قرآن وفادارم.و.. آخه به کی بگم، هنوز به عهد اول وفادارم.
 دلیلش؟ نمی دونم!!!

سکانس سوم[پارک غدیر، صبح جمعه، هوا بارون زده، از سرما دستام کرخت شده ومی سوزه. نمی دونم اینجا چیکار می کنم.]
   یه پرنده. به نظر میاد بالاش بی حس باشن. آخه آویزون افتادن. این شکلیه چرا؟ شاید سار باشه!! از گنجشک که بزرگتره. اینقدر گلی شده که رنگ بالهاش مشخص نیست. نم نمک بارون میاد. زمینا خیس خیسن. معلومه دیشب خیلی بارون باریده. باید بگیرمش، اینجا بمونه حتما می میره. یه کم دنبالش می کنم.با اینکه نمی تونه پرواز کنه ولی هنوز خیلی فرزه، مدام از زیر دستم در میره. موبایلم: بیلینگ...بیلینگ...بیلینگ...لینگ...
   همین طور که دنبال ساره می کنم بدون اینکه به صفحه مونیتور نیگاه کنم جواب می دم: الو...الوو....بفرمایین...به صفحه که نگاه می کنم نوشته: setareh_Javad. از وحشت و تعجب خشکم می زنه. بدون یه لحظه معطلی گوشی رو قطع می کنم و می زارم جیبم. دوباره می افتم دنبال ساره. با کلی زحمت بالاخره گوه جدول گیرش میارم. می گیرمش. موبایلم همین طور داره ار خودش زنگ در وکنه. بیشتر از اینکه وحشت ببینم کلافگی می بینم. اوشان هم مثل خودم از ونگ و ونگ موبایلم کلافه شده اند. واسش توضیح می دم اونی که پشت خطه بویی از رحم و مروت ، انصاف ، معرفت ، عاطفه و رفاقت نبرده. همه اینها به کنار یه ذره هم منطق حالیش نیست. ساره با نوکش محکم دستم رو گاز می گیره. نمی دونم در زبان سارها این یعنی "تایید" یا اینکه "خفه شو! ولم کن بزار برم دنبال زندگیم ،پسره علاف" ؟ بهر حال ما از خودمان این ترجمه را در وکردیم:"اینقد مس مس نکن.زود باش منو ببر خونه گرمم کن . ااه ... مردشورت رو بشورن با اون موبایل مسخرت".
توی راه که می اومدم خونه، یه پسره 13-14 ساله با اشاره ی سر ازم پرسید :
- فروشیه؟ 
  فهمیدم ساره رو می گه. گفتم:
- نه! پیداش کردم. می تونی نگهش داری؟ بیا مال تو.
   ساره رو دادم به آقا پسره. یه بوسش هم خوردم. بهم خندیدن. موبایلم دوباره زنگ می زنه. شماره ناشناسه. نمی دونم چرا ولی جواب می دم. حسم درست بود.
- آقا آرش سلام. ممکنه به تلفنهای....
   داخل پرانتز: انسانها گاهی از گرگها درنده تر،از آفتاب پرستها رنگی تر ، از خوکها بی غیرت تر و از گربه ها بی وفاتر می شوند. گاهی هم هیچکس را جز خود لایق زندگی ، خوشبختی و آرامش نمی دانند. این جمله فیلسوفانه از خودم بود. حالش رو ببرین.


سکانس آخر

   اتاق تاریک تاریکه. روی تخت به دیوار تکیه دادم و به آتیش سیگار زل می زنم. صدای اذون مغرب از لای پنجره ی نیمه باز با سوز و سرمای دی ماه می یاد تو و هوای اتاق رو دلگیر تر می کنه. پا می شم پنجره رو می بندم ، درجه بخاری رو زیاد می کنم و بر می گردم سر جام.چند دقیقه بعد صدای هق هق می شنوم. صدا خیلی بلنده. چقدرم با فضای اتاق میزانسن داره. از کیه آخه ؟ توی اتاق که غیر از من کسی نیست. درم که قفله. پس آخه... این صدا از کجا میاد؟ ...نکنه... نکنه از خودم باشه؟ یه دستی به لپام می کشم ، خیس خیسن. در دهنم رو می گیرم صدا قطع میشه. من دارم گریه می کنم.!!! ولی آخه چرا؟ شاید عزادارم؟ عزادار مرگ یه کسی؛ یا شایدم یه چیزی شبیه احساس.

این شعر هیچ ارتباطی به حرفهای فبلم نداره:
...من اناری را، می کنم دانه به دل می گویم:
خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود.
می پرد در چشمم آب انار: اشک می ریزم.

و همچنین این یکی:
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک پنجره جدی نگرفت...
...باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟