فیلسوف مرده !

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.... (بوف کور)

فیلسوف مرده !

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.... (بوف کور)

چهار سکانس از هوس ، معرفت ، خودخواهی و انصاف

سکانس اول [یه کوچه بن بست، نزدیک غروب]
   1...2...3... حالا ... ستاره های امید جاها عوض. گور بابای غدیر پارک. تو بیا این ور پیش من، تو هم برو امتحان فوق لیسانس بده. ایشالا فبول می شی. چه رشته ای دوست داشتی؟ آهان یادم اومد مهندسی زلزله!! می ری  شهرستان یا شایدم پایتخت. خدا خیلی خوبه! نه؟  دوستش داری؟ من که خیلی دوستش دارم. برای آخرین بار پیشنهاد میدم. میشه؟ نه نمیشه!!! بومممممممممممممممم....                موبایلم شکست!!!

سکانس دوم[یه پارک متروکه، چراغاش همه شکستس، تاریک تاریک]
   راوی:   امروز آتیش سیگارم رو با کف دست چپم خاموش کردم. خیلی سوخت. هنوز جای تاولش هست. دستم رو که مشت می کنم خیلی درد می گیره. میگن از نشونه های اولیه ی حیات احساس درده. حداقل حالا مطمئنم که زنده ام.
   به اسم درد قم که هنوزم بهش وفادارم. بخدا وفادارم... به قرآن وفادارم.و.. آخه به کی بگم، هنوز به عهد اول وفادارم.
 دلیلش؟ نمی دونم!!!

سکانس سوم[پارک غدیر، صبح جمعه، هوا بارون زده، از سرما دستام کرخت شده ومی سوزه. نمی دونم اینجا چیکار می کنم.]
   یه پرنده. به نظر میاد بالاش بی حس باشن. آخه آویزون افتادن. این شکلیه چرا؟ شاید سار باشه!! از گنجشک که بزرگتره. اینقدر گلی شده که رنگ بالهاش مشخص نیست. نم نمک بارون میاد. زمینا خیس خیسن. معلومه دیشب خیلی بارون باریده. باید بگیرمش، اینجا بمونه حتما می میره. یه کم دنبالش می کنم.با اینکه نمی تونه پرواز کنه ولی هنوز خیلی فرزه، مدام از زیر دستم در میره. موبایلم: بیلینگ...بیلینگ...بیلینگ...لینگ...
   همین طور که دنبال ساره می کنم بدون اینکه به صفحه مونیتور نیگاه کنم جواب می دم: الو...الوو....بفرمایین...به صفحه که نگاه می کنم نوشته: setareh_Javad. از وحشت و تعجب خشکم می زنه. بدون یه لحظه معطلی گوشی رو قطع می کنم و می زارم جیبم. دوباره می افتم دنبال ساره. با کلی زحمت بالاخره گوه جدول گیرش میارم. می گیرمش. موبایلم همین طور داره ار خودش زنگ در وکنه. بیشتر از اینکه وحشت ببینم کلافگی می بینم. اوشان هم مثل خودم از ونگ و ونگ موبایلم کلافه شده اند. واسش توضیح می دم اونی که پشت خطه بویی از رحم و مروت ، انصاف ، معرفت ، عاطفه و رفاقت نبرده. همه اینها به کنار یه ذره هم منطق حالیش نیست. ساره با نوکش محکم دستم رو گاز می گیره. نمی دونم در زبان سارها این یعنی "تایید" یا اینکه "خفه شو! ولم کن بزار برم دنبال زندگیم ،پسره علاف" ؟ بهر حال ما از خودمان این ترجمه را در وکردیم:"اینقد مس مس نکن.زود باش منو ببر خونه گرمم کن . ااه ... مردشورت رو بشورن با اون موبایل مسخرت".
توی راه که می اومدم خونه، یه پسره 13-14 ساله با اشاره ی سر ازم پرسید :
- فروشیه؟ 
  فهمیدم ساره رو می گه. گفتم:
- نه! پیداش کردم. می تونی نگهش داری؟ بیا مال تو.
   ساره رو دادم به آقا پسره. یه بوسش هم خوردم. بهم خندیدن. موبایلم دوباره زنگ می زنه. شماره ناشناسه. نمی دونم چرا ولی جواب می دم. حسم درست بود.
- آقا آرش سلام. ممکنه به تلفنهای....
   داخل پرانتز: انسانها گاهی از گرگها درنده تر،از آفتاب پرستها رنگی تر ، از خوکها بی غیرت تر و از گربه ها بی وفاتر می شوند. گاهی هم هیچکس را جز خود لایق زندگی ، خوشبختی و آرامش نمی دانند. این جمله فیلسوفانه از خودم بود. حالش رو ببرین.


سکانس آخر

   اتاق تاریک تاریکه. روی تخت به دیوار تکیه دادم و به آتیش سیگار زل می زنم. صدای اذون مغرب از لای پنجره ی نیمه باز با سوز و سرمای دی ماه می یاد تو و هوای اتاق رو دلگیر تر می کنه. پا می شم پنجره رو می بندم ، درجه بخاری رو زیاد می کنم و بر می گردم سر جام.چند دقیقه بعد صدای هق هق می شنوم. صدا خیلی بلنده. چقدرم با فضای اتاق میزانسن داره. از کیه آخه ؟ توی اتاق که غیر از من کسی نیست. درم که قفله. پس آخه... این صدا از کجا میاد؟ ...نکنه... نکنه از خودم باشه؟ یه دستی به لپام می کشم ، خیس خیسن. در دهنم رو می گیرم صدا قطع میشه. من دارم گریه می کنم.!!! ولی آخه چرا؟ شاید عزادارم؟ عزادار مرگ یه کسی؛ یا شایدم یه چیزی شبیه احساس.

این شعر هیچ ارتباطی به حرفهای فبلم نداره:
...من اناری را، می کنم دانه به دل می گویم:
خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود.
می پرد در چشمم آب انار: اشک می ریزم.

و همچنین این یکی:
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک پنجره جدی نگرفت...
...باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟