سلام
امشب تلفن اتاقم رو با کوباندن گوشی روی ال سی دی شکاندندم. چرا؟ محض إرا !! داشتم مکالمه می نمودم مانند هزاران بشر دیگر ناگهان از شنیدن کلماتی که از آن سوی خط بطرف من جاری گشت دچار جنون آنی شده و عقده نهفته در وجودم را بر سر بی جانی ناتوان نر از خودم خالی نمودم.
أ أ أ ه ... خوب شکستم دیگه . مال خودم بود دوس داشتم بشکنم. به کسی چه؟ اصلا خوب کردم دلم می خاس!!!
بعد از شکستن کیبورد ... چندین خودکار و مداد و ... از حرس دیگه نوبت تلفن بود. خدا بعدی رو به خیر بگذرونه. حس می کنم کم کم دارم دیوونه می شم. یکی بیاد منو ببره تیمارستان.
برای شفای عاجل من بینوا دعا فرمایید. حس می کنم خدایم مرا فراموش....... اصتغفرالله ربی و اتوبه الیه. تف بر شیطون ذلیل مرده.
سلام
تنهاتر از همیشه باز هم در گوشه خلوت اتاق به خودکار، کاغذ سفید خط دار، صفحه کیبورد، و سیگارم پناه بردم.اما این بار بسیارن کسانی که می خواهند مرا، فقط قطعه ای از مرا داشته باشند تا داشته هاشان را کامل کنند. امشب شاید در چندین محل مرا یاد می کنند و جایم را خالی نگه می دارند. شاید با لبخند احوالی از احوالات مرا بپرسند و از نبودنم تاسف بخورند. چقدر ترس برم داشته!
امشب حتی بغض نهفته ام به ترکیدن نرسید و همانجا در گلو آرام گرفت. شاید او هم از نامحرمان می ترسد. اینجا که کسی نیست. در رو که بستم تا بوی سیگار بیرون نره. پرده ها هم که تاریکن. امشب من از چی این همه می ترسم!
اول این هفته کارآموزیم رو توی یه شرکت ساختمانی نسبتا بزرگ شروع کردم. مجتمع مسکونی، 10تا بلوک 8 طبقه، اسکلت بتنی، دو تا چرثقیل بزرگ، بیش از 250پرسنل ( اگر مهاجران محترم افغان را نیر بحساب بیاوریم) سقف تراز می کنیم، دیوار یه رگه می کنیم، آرماتور چک می کنیم، ستون شاغول می کنیم، چاک لاین پیدا می کنیم، ملا درست می کنیم، آب سرشار از میکروب وبا می نوشیم و سرانجام از طبقات بالایی، حیاط بعضی خانه ها را دید نمی زنیم! آخ... ترسیدم! چی بود...؟
امروز تولد یکی از کارآموزها بود. منم رو دعوت کرد. بعد از ظهری همچین دیپرس شده بودم زنگ زدم و سر درد رو بهونه کردم و نرفتم. یکی از فامیلامون توی ده فوت کرده . مامانم با بابام دارن میرن مراسم . مامان به من گفت می آیی؟ گفتم نه! بیچاره حتی اصرار هم نکرد. انگار اینو شنیده بود که نرود میخ آهنین در سنگ. فکر می کنم یه جنگ جهانی بین من و جهان خلقت نا خاسته شروع شده. کی شروعش کرد؟ هیشکی نمی دونه پس کی می دونه؟ منم که نمی دونم! ای بابا چه بد کرد ! شروع کرد... پریوش ...چه بد کرد ... شوهر کرد... همه رو در به در کرد.... منو خون به جیگر کرد.....آخ چی بود... اه ه ه. آخه آدم از شروع شدن آهنگ بعدی آلبوم D.J.Ali هم می ترسه؟
هیچ وقت نتونستم معنی دقیقی از دروغ گفتن واسه خودم روشن کنم. هرگز دلیلی که واسم قانع کننده باشه پیدا نکردم. مثل اینکه یک چیز نامفهومی واسه درک کردنش هست که من نمی فهمم. آخه وقتی یه چیز وجود داره چطوری میشه گفت وجود نداره؟ وقتی یک شخص معین در یک زمان معین در یک مکان معین وجود داشته و با شخص معینی مکالمه کرده چطوری می تواند با انکار این حضور وجود خود را در آن موقعیت نفی کند؟ اگر او در آن زمان مشخص در آن مکان مشخص با آن فرد مشخص مکالمه نمی کرده پس چگونه می تواند موجودیت خود را ثابت کند؟ اصلا مگر می شود اوشان در یک زمان اصلا وجود نداشته باشند و در یک زمان دیگر موجود شوند؟ و یا در یک زمان معین در دو نقطه مختلف بوده باشند و اجتماع نقصین را ممکن کنند؟ اگر اینچنین است پس محال یعنی چه؟ پس نظرات بو علی، افلاطون، دکارت و ... در مورد محال بودن اجتماع نقصین چه می شود؟مگر نه این است که دروغ در نوع خود اجتماع نقصین است و اجتماع نقصین محال ؟ روزانه میلیونها انسان بارها و بارها این امر محال را ممکن می سازند و از آن لذتها می برند و فلاسفه همچنان دروغ را امری محال می دانند. می ترسم...الان دیگه حتی از تق... تق... در اتاق هم وحشت همه وجودم را فرا می گیرد. هر چی بیشتر می نویسم بیشتر می ترسم.
من ، من حالم خوب است. خوبم، خوبم... ولی شما باور نکن! من حالم خوبه و از گوش دادن به جدیدترین آهنگهای D.J.Ali که امروز عصر خریدم لذت می برم ولی هیچکس این دروغهای مرا باور نکند. لطفا !! من، آقا آرش، پسر خوبی هستم و از بوئیدن گل مریمی که هفته پیش یکی بهم داد و من مرتب با کاتر ساقه اش را می برم و یک قند داخل آب آن می اندازم تا تازه بماند لذت می برم، هرچند از چگونگی بوی آن اطلاعات چندانی ندارم. و در انتها من دروغ می گویم تا زندگی بشری را با تمام ابعادش درک کنم....می ترسم ... خیلی می ترسم ... از همه چیز و همه کس می ترسم.... چرا من اینقدر ترسو شده ام؟
سلام
اگه توی بیابون از تشنگی در حال مرگ باشم ها محاله ار دست این آقا هاشمی رفسنجانی (آره اکبر آقا) یه لیوان آب بگیرم. اصلا کار به هزارو یک خبر جورواجوری که توی روزنامه ها می خونیم ندارما. یه کارت اینترنتی مجانی از ستاد تبلیغاتی این آقا به دستمون رسید. اون موقع که بلاگ اسکای رو اکثر سرویس دهنده ها فیلتر کرده بودن این کارت بازش می کرد. باهاش یه پست کردیم زد پدر وبلاگمون را تا الان داغون کرده.
به هر حال الان این قالب رو گذاشتم تا سر فرصت یه قالب اساسی واسش طراحی کنم.
برای آخرین بار میگم. اکبر گنجی رو آزاد کنین. ددد
روز مرگی
باز وقت نوشتن قلمم گم شد. داشتم دروی میز دنبالش می گشتم ولی انگار آب شده بود رفته بودش توی میز. حتما حکمتی بوده که باز وقت نوشتن گم شد. کلافه شده بودم ولی بازم ÷یدا نشد. تورو خدا ÷یدا شو چرا اینجوری می کنی ؟ چرا همیشه وقتی عتش نوشتن دارم دارم گم می شی؟ چرا همیشه وقتی تو له له نوشتن هستم تنهام می زاری؟ توی همین افکار بودم که دیدم از گوشه یه کاغذ سفید با ناز داره نگام می کنه. دلم نیومد ورش دارم. انگار که نامحرمه، خجالت می کشیدم ورش دارم. دوتا بودن یکی رو از کسی گرفته بودم اونو رها کردم و قلم خودم رو برداشتم. چقدر احساس آرامش می کردم، چه حس خوبی داشت. دیگه نمی فهمیدم چی می نویسم فقط با هاش حرف می زدم:
قلمم بنویس... تو رو روح هدایت بزرگ بنویس... تورو حرمت دل بنویس....بنویس که دیگه داره دلم می ترکه، بنویس که اگه اشکام بیان دیگه جوهرت روی این کاغذ بند نمیشه. قلمم تو چقدر خوبی تنهایت گذاشتم ولی تو تنهایم نگذاشتی. قلم خوبم به لرزش دستانم جرئت بده و به بی ثباتی دلم آرامش."مرا به خودم باز گردان"
نمی دونم توی این دنیا باید چیکار کنم؟ اصلا واسه چی اومد اینجا؟ نکنه یه دلیل خاصی داره که من اینجام اونوقت من دارم بی خودی وقت تلف می کنم؟ نکنه دیر بشه؟ نکنه وقت بگذره؟ نکنه وقت گذشته اونموقع که بودم. TETRIS من توی بازی
نمی دونم ، نمی دونم ، شاید اصلا همه چی همین جوری الکی باشه؟ ولی شاید هم الکی نباشه؟ شاید غیر از اینها یه چیز دیگه هم باشه که من ازش خبر ندارم؟ نکنه بی خبر ازش بگذرم؟ وای که دارم دیوونه می شم.!! ای خدا آخه اون چیه که من ازش خبر ندارم ولی اینجوری داره عذابم میده؟ خدایا کمکم کن!! خیلی کلافم ...
. دارم دق می کنم. کاش میمردم حد اقل .داشتم WINSTON آخ... کاش یه نخ سیگار
ظهری توی دانشگاه یه دفعه حس کردم چقدر دلم می خواد بمیرم. واسم دعا کنین شاید خدا کمکم کنه. اگه فراموشم نکرده