[ بدون نام ]
دوشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1386 ساعت 11:29 ب.ظ
یک روز پرنده طوفان زده اشیان گم کرده ای از دیار غربت به سرزمین عشق تو روی اوردم پر از نور است وحرارت خورشید بوی افتاب دارد عطر گل بهار جاودان دارد اما افسوس که مرغ شبهای غریب نمی دانست روزهای این سرزمین را امید نیست و روشنییش را دیری نمی پاید ایمیلت را نداشتم میدونم میشناسی
قلمتو دوست داشتم .
خوشحال می شم به من هم یه سری بزنی
یک روز پرنده طوفان زده اشیان گم کرده ای از دیار غربت به سرزمین عشق تو روی اوردم پر از نور است وحرارت خورشید بوی افتاب دارد عطر گل بهار جاودان دارد اما افسوس که مرغ شبهای غریب نمی دانست روزهای این سرزمین را امید نیست و روشنییش را دیری نمی پاید ایمیلت را نداشتم میدونم میشناسی
مدتیه کامنت های نا شناس دارم. نه متاسفانه نشناختم. فکر می کنم محترمانه تر آن باشه که خودتونو معرفی کنین. البته شایدم... ایمیلم بالاس.
تا حالا شده دلت واسه خودت تنگ بشه ....
تا حالا شده یه چیزی رو سینه ت سنگین باشه و تا گریه نکنی نفهمی بغضه... !
تا حالا شده هر کاری می کنی کلافه بشی ...
تا حالا شده یه چیزیت باشه و نفهمی چته !
تا حالا شده یه کسی و انقدر بخوای که نخوای ببینیش ...
تا حالا شده خیال کنی یکی و فراموش کردی و دوباره سر زنده گیت سبز بشه ...
تا حالا شده طعم زنده گی و نفهمی ، اما بدونی طعم لبهای کسی مزه ی زنده گی می ده ....
تا حالا شده طعم شراب و با طعم لبهای کسی ، تشخیص ندی ...
تا حالا شده از روی بی کسی خنده ت بگیره ...
تا حالا شده وقتی صدای کسی رو از پشت اینهمه خط و خطوط می شنوی قلبت ....
تا حالا شده کلی حرف داشته باشی اما همچین که قلم دستت می گیری ، هیچی گیرت نیاد ....
معمای عجیبیه ... چشمامو می بندم هستی ... باز می کنم نیستی .
فکر کنم حالا شناختی می دونم شناختی
همیشه عاشق کسی باش که قلب بزرگی داشته باشه تا مجبور نشی برای جا کردن خودت توی قلبش خودت رو کوچیک کنی