بوی شهریور... بوی خاک نمناک... بوی پروژه مردود... بوی ولگردی های بعدازظهر... یاد آرزوهای دور و درازی که بهشون رسیدم. چه تلخ. چه غمناک. یاد پارسال ...
چقدر خوبه که آدم از آینده خبر نداره.
این پستو هویجوری الکی محض پر کردن صفحه می زارم ببینم کی شاکیه شاخشو بشکنم. می تونم می خوام می شکونم!( واقعیت: نه می تونم~ نه می خوام و نه می شکونم.)
امروز تولدم بود. از صبح تا الان دارم برنامه کارهای کارگاه رو می ریزم. نقشه های Shop ، کاتالوگ دزدگیر خارجکی، خورده نونهای خشک شده، سامسونیتم با یک مشت خرت و پرت داخلش، یک فایل بزرگ، یخچال، تلفن ، بخاری برقی، سماور ، جعبه بیسکویت پرتقالی و من.
صبحی یک تلفن داشتم. اولین کادو تولدمو گرفتم. یکی به پیشنهاد من برای صحبت کردن جواب نه داد. کادو دوم خودم به خودم می دم. 47 دقیقه زود تر از وقت کاریم می رم خونه. مدتهاست همچین حسی نداشتم.
مانده تا برف زمین آب شود...
تولدت مبارک پسر
همیشه می خواستم خیلی خیلی خوب باشم. ولی بلد نبودم واسه همین خیلی خیلی بد شدم.
جای شکرش باقیه که خیلی خیلی خیلی بد نشدم.